در تکاپوی تکامل
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/3/1
پیش-خوان: به بهانه روز بزرگداشت ملاصدرا
هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار...
از همان ابتدا کینه اش را به دل گرفتند. از همان جوانیش که تازه به پایتخت آن زمان -قزوین- آمده بود. با سوال هایی فراوان. آمده بود در جستجوی آبی برای عطش سیراب ناشدنی ذهنش، اما در هیچ مدرسه ای دانشی بیش از آنچه می دانست، نیافت. و دیری نپایید که در مدرسه های قزوین همه از طلبه ی جوانی سخن می گفتند که از شیراز آمده بود و استادان حریف سوال هایش نمی شدند. عطش او حتی عظیم تر از شیخ بهایی و میرداماد بود.
هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار، دشمنانی که هر بدیعی را بدعت می خوانند.
جوان بود هنوز، وقتی بر هر کوی و بامی پیچیده بود او سخنان تازه ای می گوید و نظریاتی؛ که با سخنان و نظریات هیچ کس جور در نمی آید.
-"حرکت، شکل موجودیت حیات است -و نه فقط شکل موجودیت ماده- و این حرکت، که ذاتی است و گوهرین، حیات را هم کمال می بخشد."
-"وجود حقیقتی است واحد، لیکن دارای مراتب شدت و ضعف، به این معنی که از واجب الوجود تا انسان، تا جامد، یکی بیش نیست اما مراتب گوناگونی از وجود دارد. وجود حقیقتی است اصیل که ماهیت، تابع آن است. ماهیت، اصولا، واقعیت و حقیقتی مستقل از وجود یا مقدم بر آن ندارد."
هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار، به خصوص اگر آن بزرگ را با شاه و درباریان کاری نباشد.
یک بار در حضور شاه از اعتبار تقیه در اسلام سخن گفت و اینکه تقیه "انکار به خاطر حفظ جان" نیست، بلکه "انکار به خاطر حفظ جان و حفظ جان به خاطر حفظ آرمان" است. بنابراین همه ی کسانی که جهت زنده ماندن -و فقط زنده ماندن- تقیه می کنند ریاکارند و مشرک. اما آنها که حفظ تن و جان می کنند تا بتوانند بعدها، آن تن و جان را جهت حفظ دین و هدف و خدمت به خدا و خلق خدا به کار گیرند، تقیه شان درست است و مشروع.
شاه در برابر بیانش و نفوذ کلام بی مانندش به گریه افتاد و زارزار گریست و حاضران را گفت: شما جملگی از تقیه کنندگان نوع اولید و نه گونه ی دوم.
هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار، و دربرابر این دشمنان بی شمار، چاره ای و اندیشه ای باید.
میرداماد و شیخ بهایی لقب صدرالمتألهین دادندش، تا بلکه از از شر حسودان و بداندیشان خلاصی یابد. اما نفوذ علمای به ظاهر عالم به دربار، بیش از آن بود.
تکفیرش کردند و گفتند دیگر نباید تدریس کند. به تدریس نکردنش هم قانع نشدند و از شاه عباس خواستند تبعیدش کند. حتی راضی به تبعیدش از شهر هم نشدند و گفتند باید جایی برود دور از همه ی شهرها.
قبل از تبعیدش گفتند نظریه هایش را پس بگیرد تا شاه عباس او را به اصفهان برگرداند. گفت: "نمی توانم آنچه را که برایم علم الیقین است نقض کنم و بگویم اشتباه کرده ام، هرچند بدانم به هلاکت خواهم رسید. اگر آنچه را که حقیقت می دانم از بیم جان انکار کنم چگونه می توانم از خویش انتظار داشته باشم دینم را که به راستیش ایمان دارم، هنگام خطر حفظ کنم."
به کهک رفت، روستایی دورافتاده در نزدیکی قم. در میان کویر. کویری که شب هایش سرشار از خداست...
پنج سال هیچ ننوشت، هیچ تدریس نکرد. در ریاضت بود و خلوت و عبادت و تنها با خدای کویر... و این سال ها تعبّد محض، پدیدآورنده ی جریان عظیم و جوشان و تمام ناشدنی افکار فلسفی اش شد. آرا و افکارش نه از استاد، که از ریاضتش سرچشمه گرفت و حکمتی که خود "حکمت متعالیه" می نامیدش، نه از ذهن، که از قلبش جوشید.
بعد از پنچ سال تنهاییش، "اسفار اربعه" ای نوشت که فلسفه ی اسلامی را دگرگون کرد. "اشراق" و "مشاء" و جویبارهای قرون گذشته، در ملاصدرا به یکدیگر رسیدند و رود جدیدی جریان یافت که در چهار قرن گذشته سرزمین فکری ایران را آبیاری کرده است.
هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار. آن بزرگان می مانند، تا همیشه ی روزگار، و از دشمنان حتی نامی هم نمی ماند.
*عبارات داخل گیومه از کتاب مردی در تبعید ابدی (نوشته نادر ابراهیمی) انتخاب شده اند.
پ.ن. از نوشته های خیلی قدیمی م است!